من بی ادبم؟
عرضه ندارم؟
عقل ندارم؟
بچه َم؟
بی چشم و رو اَم؟
همه رو خسته کردم؟
نمیدونم .. شاید واقعن همه ی اینا هستم .. شاید همه اینا تلنگری بود که بفهمم چقدر دختر مزخرفی هستم و به هیچ دردی نمیخورم ! چه برسه برای زندگی کردن .. دیشب شکستم .. له شدم .. هزار تیکه شدم و هر تکه َم جایی افتاد و گم شد .. فکر میکنم ترمیمم خیلی زمان ببره .. برای همین خاموشم .. ساکتم .. هیچ حسی ندارم .. فقط خسته م .. دلم میخواد برم توی جنگل نم خورده از بارون و ساعت ها بشینم و فکر کنم به تموم سوالای بالا .. ولی حیف که نمیشه و 4روز دیگه عروسیمه و باید میون چند صدتا مهمون حفظ ظاهر کنم و لبخند تحویلشون بدم .. حال جالبی دارم که دوسش دارم .. توی این حال هیچ تعلق خاطری به هیچ کس و هیچ چز ندارم .. فقط خودمُ میبینم .. که یه گوشه افتاده و لت و پار شده .. دلم میخواد ببرمش خونه .. خونه؟ نه ! از خونه متنفرم .. دلم میخواد ببرش یه سر پناهی که خونه نباشه .. گل داشته باشه .. گلاش آفتابگردون باشه و برگ سبز .. آخه من آفتابگردونا رو خیلی دوست دارم .. ساده و زیبا و معشوق آفتاب .. کاش ...
+ 9...برچسب : نویسنده : her-words بازدید : 132